کد مطلب:300746 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:251

غلاف شمشیر!


بكوفت!

اما، با «دست»،

تنها،

نه!

كه با «پای» نیز هم!

و بشكست!

اما، «درب»،

تنها،

نه!


كه «پهلو» نیز هم!

و بیفتاد!

اما، «فاطمه»،

تنها،

نه!

كه «دلبند» دردانه اش نیز هم!

و این،

از آن بود،

كه در میان بود،

فاطمه،

درب، و دیوار را!

و درب دیوار،

یكی دگر بار،

میانه اش داشت،

و آن بد آنگاه،

كه وارد آمد،

عدو به داخل،

به داخل صحن،

و صحن خانه،

و رشته ای بست،

به گردن شوی،

و می كشیدش،


عدو به سویی،

علی به سویی!

آری،

نیز در این میان،

«میانه» بود، فاطمه،

«عدو» را،

و «علی» را!

همان علی،

كه چونان،

«درب» بود،

شهر دانش پیامبر- ص- را،

و همان عدو،

كه چونان،

«دیوار» بود،

لا یعقل و لا یشعر!

و اینجا نیز شكست،

اما «دلی»!

آری،

فاطمه را می گویم،

كه «آویخته» بود،

به دامان علی،

«دستانش»!


و می گفت،

با چه سوزی، و ماتمی!

كه نمی گذارم!

نه! نمی گذارم!

به كجا می بریدش؟!

نه، او نمی آید،

رهایش كنید!

اما، آن نامرد مردم،

می كشیدند،

آن رشته سیاه را،

كه یكسرش بدست بود بی سروپایی،

و آن دیگر، بر سر آن سردار...!

و فاطمه مگر رهایش می ساخت،

و چه غم انگیز «شیون» هاش:

چگونه فریادت نزنم،

چرا دم از یادت نزنم،

در اوج تنهایی!

مگر زمین ویرانه شود،

جهان همه بیگانه شود،

علی توأم همراه!

علی توأم همراه!

و من ندانمی كه «اوج» حزن تا كجا بود، كه دل ها شكست،


و جاری شد،

چه اشك ها!

از آن همه چشمان كور!

و دست كشیدند،

و راه خود را در پیش!

و چه شرم آگین!

باز هم عمر،

دستورش صادر،

و انجام شد!

آه!

گردیده بود قنفذ،

همدست با مغیره،

این با غلاف شمشیر،

او تازیانه می زد،

گاهی به پشت و پهلو،

گاهی به دست و بازو،

گاهی به چشم و صورت،

گاهی به شانه می زد!

دست هاش معذرتش را بخواستند،

و بی آنكه خود بخواهند به زمین افتادند،

و چه می لرزیدند!

و نیز نایش از گفتار بماند،


و صورت نیز بر خاك نشست!

اما به شتابان می بردند دلستانش را،

علی را!

ای ساربان آهسته ران كارام جانم می رود

و آن دل كه با خود داشتم با دلستانم می رود

من مانده ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او

گویی كه نیشی دور از او در استخوانم می رود

محمل بدار ای ساربان تندی مكن با كاروان

كز عشق آن سروروان گویی روانم می رود

او می رود دامن كشان من زهر تنهایی چشان

دیگر مپرس از من نشان كز دل نشانم می رود

باز آی بر چشمم نشین ای دلستان نازنین

كاشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می رود

و ناگاه به هوش آمد،

فضه را گفت شویم كجاست؟!

به كجا رفت؟!

گفتش: به مسجد!

برخاست!

ندانم چگونه رسید!

اما نتوانست خود را به دامانش رساند!

بی تاب شد،

و رویش به خاك «مرطوب» پدر داشت،


و چه اندوهبار می گفتش!

نفسی علی ز فراتها محبوسه

یا لیتها خرجت مع الزفرات

بابا!

جانم، زندانی نفس هایم شده اند،

ای كاش!

این جانم،

و این نفسهایم با هم رخت برمی بستند،

از وجودم!

لا خیر بعدك فی الحیاه و انما

ابی مخافه ان تطول حیاتی

بابا!

با رفتن تو،

در این زندگانی،

«هیچ» نیست،

هیچ «خیر» ی!

و گریه ام از آنست كه مباد حیاتم، و زنده ماندنم، از پس تو، به طول انجامد! [1] .

و چه آهی كشید آنگاه،

و بگفت:


وامحمدا!

و احبیباه!

وا اباه!

ای وای! بر كمی یاران!

ای وای! بر اندوه، و غمی طولانی!

و ای وای! بر این مصیبت!

چه روز «بد» ی بود، امروز!

و در همانحال،

«ابوبكر» بر منبر بود،

و «عمر» بالای سرش، و «شمشیر» ی بدست، و با چه «اهانت» علی را بگفت:

«بیعت» كن!

و علی گفت:

والله لا ابایع،

به خدای سوگند «بیعت» نخواهم نمودن!

والبیعه لی فی رقابكم،

بر شماست كه با من بیعت نمایید!

«عمر»، ابوبكر را گفت:

این «مرد» با تو سر «جنگ» دارد،

«حاضر» به «بیعت» نیست،

فرمان ده، «گردنش» را می زنیم!

و این را در حالی بگفت كه دو فرزند امام، «حسن» و


«حسین» با حسرت تمام، شاهد آن ماجرای تخل می بودند، و تا كه بشنیدند این گفتار عمر را «اشك» هاشان آرام بر گونه هاشان جاری شد!

خدایا نكند...!

بابای مظلوم تا بدید آنانرا كه اشك هاشان امانشان را برده است، به آغوششان گرفت،

و گفتشان:

نه، «گریه» نكنید!

به خدایم سوگند!

نمی توانند،

اینان بر «قتل» پدر توان ندارند! [2] .

نه، گریه نكنید!

عدی بن حاتم گوید:

والله ما رحمت احدا قط رحمتی علی بن ابیطالب- ع- جین ابی به ملبیا بثوبه!

یقودونه الی ابی بكر و قالوا: بایع!

قال: فان لم افعل؟

قالوا: نضرب الذی فیه عیناك!

به خدای سوگند!

هیچ گاه دلم بر هیچ كس آنگونه نسوخت، كه آن روز بر «علی» می سوخت!


در آن هنگام كه جامه اش را بر او پیچانده بودند،

و به سوی ابوبكر می كشانیدندش و به او می گفتند:

بیعت كن!

و او گفت: اگر بیعت نكنم؟

گفتند:

گردنت را می زنیم!

فرفع راسه الی السماء،

سرش را به سوی آسمان بالا برد!

و قال: اللهم اشهدك انهم اتو ان یقتولونی،

فانی عبدالله،

و اخو رسول الله!

خداوندا!

تو را گواه می گیرم، كه آنان می خواهند مرا بكشند!

و حال آنكه من بنده توام،

و برادر رسول خدای!

باز او را گفتند:

دست را برای بیعت دراز كن!

و او خودداری كرد!

دستش را به زور كشاندند!

و او انگشتانش را به هم آورد!

خواستند به زور بازو بازش كنند، نتوانستند!

به ناچار!


ابوبكر،

دست خود را بر روی مشت گره خورده ی علی كشید، و به همین، بسنده نمود، و قانع شد!

با آنكه حضرتش انگشت هاش همچنان بسته بود،

و غمبار به تربت پاك رسول خدای- ص- می نگریست!

و پس از آن حضرت مكرر می گفت:

واعجباه!

واعجباه!

واعجباه!

و آنگاه به زبیر [3] گفته شد: بیعت كن!

ولی او ابا كرد،

عمر و دیگرها، به او یورش بردند،

و شمشیرش را از دستش برون آوردند،

و آنرا بر زمین كوفتند، تا كه شكست،

و سپس او را كشان كشان بیاوردند!

زبیر در حالی كه عمر بر سینه اش نشسته بود، گفت: ای پسر صهاك!

بخدای سوگند!

«اگر شمشیرم در دستم می بود از من فاصله می گرفتی» و آنگاه بیعت نمود!


و نیز گفت:

ای پسر صهاك! [4] .

بخدای سوگند!

اگر این اوباشی كه تو را كنون یاری نمودند، نبودند،

تو در حالی كه شمشیرم همراهم بود نزدیك من نمی آمدی، آنهم به خاطر آن «پستی»،

و «ترس»،

و «هراسی» كه از تو سراغ دارم!

اوباشی را به گرد خود داشته ای،

تا كه با كمك آنان، خود را قوی نموده، و قهر و غلبه نشان دهی!

عمر عصبانی شد،

و گفت:

آیا نام صهاك را می آوری؟!

گفت:

مگر صهاك كیست؟!

و چه مانعی از ذكر نام او هست؟!


خانم!

راستی، «صهاك» كه بود؟

دخترم!

بود،

اما «چه»، بماند!

كه نمی باید،

و نمی شاید گفتش!

و اینجا بود كه ابوبكر بین آن دو را اصلاح كرد، و هر كدام دست از یكدیگر بداشتند!

و آنگاه سلمان را چنانش برگردن بكوفتند كه بسان غده ای بالا آمد،

و سپس دستش را بگرفتند و پیچاندند،

و پس از آن به اجبار بیعتش را بگرفتند!

و آنگاه سلمان گفت:

بقیه روزگار را ضرر و هلاكت بینید!

آیا می دانید با خود چه كردید؟!

آری خطا رفتید!

و خلافت را از معدنش و اهلش خارج داشتید!

عمر گفت:

ای سلمان!

حال كه رفیقت «علی» بیعت نمود،

و تو نیز بیعت كردی،


هر چه می خواهی بگو!

و هر چه می خواهی بكن!

سلمان گفت:

از پیامبر- ص- شنیدم كه می فرمود:

برابر «گناه» همه امتش تا روزگار قیامت،

و برابر «عذاب» همه آنان بر گردن تو،

و رفیقت «ابوبكر» كه با او بیعت نمودی خواهد بود!

عمر گفت:

هر چه می خواهی بگو!

آیا چنین نیست كه بیعت نمودی؟!

و خداوند چشمت را روشن نساخت كه رفیقت علی خلافت را بر عهده گیرد!

سلمان گفت:

شهادت می دهم كه من در پاره ای كتاب ها از طرف خداوند نازل شده است خوانده ام، كه تو با اسم و نسب و اوصافت، دری از درهای جهنم باشی!

عمر گفت:

هر چه می خواهی بگو!

آیا خداوند خلافت را از اهل این خانه نگرفت، كه شما آنان را بعد از خداوند ارباب خود قرار داده اید؟!

سلمان گفت:


شهادت می دهم كه از پیامبر- ص- شنیدم كه می فرمود: این آیه را كه فرماید:

فیومئذ لا یعذب عذابه احد و لا یوثق و ثاقه احد [5] .

«در آن روز هیچكس را مانند او عذاب نمی كند، و هیچ كس را مانند او به بند نمی كشد».

در شأن توست!

و مرا خبر داد كه «آن» تو باشی!

عمر گفت:

ساكت شو!

خدا صدایت را خفه كند!

و در اینجا بود كه علی- ع- فرمود:

ای سلمان!

تو را قسم می دهم كه ساكت باشی!

سلمان گفت:

به خدا قسم اگر علی- ع- مرا به سكوت امر نكرده بود، آنچه درباره او نازل شده بود،

و هر چه درباره او و رفیقش از پیامبر- ص- شنیده بودم،

به او خبر می دادم،

و وقتی عمر دید كه سلمان ساكت شد، گفت:

تو مطیع و تسلیم او هستی!


و آنگاه ابوذر و مقداد بیعت نمودند،

و چیزی نگفتند!

عمر سلمان را گفت:

ای سلمان!

تو هم مثل این دو رفیقت خودداری كن؟!

به خدای سوگند!

تو نسبت به اهل این خانه، از آن دو نفر با محبت تر نیستی،

و از آن دو بیشتر به آنان احترام نمی كنی،

دیدی كه خودداری نمودند و بیعت داشتند!

ابوذر گفت:

ای عمر!

ما را به محبت آل محمد- ص- و احترام آنان سرزنش می داری؟!

خدای لعنت كند كه لعنت نیز كرده است، هر كسی را، كه آنان را دشمن بدارد، و به آنان نسبت ناروا بدهد،

و به حق آنان ظلم كند،

و مردم را بر گردن ایشان سوار نماید،

و این امت را از پشت سرهاشان به طور قهقری، برگرداند!

و نیز یادم نمی رود كه در آن روز،

ام ایمن، پرستار پیامبر- ص- برخاست، و بگفت:

ای ابوبكر چه زود حسد و نفاق خود را ظاهر بساختی!


عمر دستور داد تا او را از مسجد بیرون نمودند،

و گفت ما را با زنان چه كار است؟!

و نیز بریده اسلمی برخاست، و بگفت:

به خدای سوگند در شهری كه تو در آن امیر باشی سكونت نخواهم كرد!

و عمر دستور داد تا او را بزنند،

و زدند،

و آنگاه او را از مسجد بیرونش راندند!

و علی نیز بازگشت،

با فاطمه اش،

و نیز اطفال خسته اش!

و من شنیدم كه یكی آرام و حزین می گفتش:

ای نامت از دل و جان،

در همه جا،

به هر زبان جاری،

عطر پاك نفست،

سبز و رها از آسمان جاری،

نور یادت همه شب،

در دل ما چو كهكشان جاری،

تو نسیم خوش نفسی،

من كویر خار و خسم،

گر به فریادم نرسی،


همچو مرغی در قفسم،

تو با منی اما،

من از خودم دورم،

چو قطره از دریا،

من از تو محجورم،



[1] بيت الاحزان، ص 48.

[2] اسرار آل محمد.

[3] و زبير پس از قتل عثمان با علي (ع) بيعت نمود، و سپس بيعت را شكست، و در حال ارتداد كشته شد!

[4] انتساب «عمر» به صهاك؟!

و نيز، صهاك، به خطاب؟!

ر. ك:

اسرار آل محمد، نشر الهادي

و نيز، بحار، ج 8 قديم، ص 295.

[5] فجر، 25 و 26.